روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید.
پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید.
مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد ؛ او به من گفت :
“دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین ، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.
دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب